چرا اغلب مردم حسرت دوران کودکی را می خورند اما به دلایلش نمی اندیشند؟ همیشه چنین بوده است که نفس حسرت بخورد اما نیندیشد و دلایل را کشف نکند. بچه که هستند دوست دارند بزرگ شوند و بزرگ که شدند دوست دارند بچه شوند. هر چیزی را که در دست ندارند حسرتش را می خورند و هرچیزی را که به دست آوردند، از دست می دهند.

ماهیت نفس چنین است که همیشه در آرزوی به دست آوردن و اضافه کردن باشد. ماهیت نفس این است که همیشه آرزوی "شدن" بکند تا هستن در لحظه.

نظام فکری نفسانی، چنان در ناخودآگاه روانی افراد، ایمانی(اتوماتیزه) شده است که کمتر کسی به هستن و بودن خود واقف باشد، معمولا اغلب مردم همیشه منتظر رسیدن به امری هستند تا آنها خوشبخت شوند، ولی هرگز به آن نخواهند رسید زیرا زندگی و خداوند در همین لحظهء اکنون است، اما نفس آن را منکر شده و تیرگی بر او مستولی می گردد.

روزی هموطنی ادعا می کرد که حاضر است تمامی ثروت خود را بدهد اما احساسات خوشدلی و شعف دوران کودکی بازگردند. البته او نظر من را در آن مورد می خواست بداند و مثل تمامی نفس های دیگر فکر می کرد که یک ورد و تکنیکی همانجا در یک جمله به او بگویم و او خوشبخت ترین مرد دنیا می شود. همه دلایل بدبختی و احساسات کدر و بی حس بزرگسالی خود را در بیرون از خود جستجو می کنند، وقتی می فهمند که خود نیز نقشی در شکل گیری آن احساسات داشته اند، شروع به انکار اهمیت تغییر می کنند، زیرا هرگز دوست ندارند که مسئولیت نفس خودشان را معترف باشند.

برایش گفتم که هیچ لزومی به این همه سخاوت نیست، من دلیلش را می دانم و با ده جلسه می توانید این راز را کشف کنید. پرسیدند که حالا همینجا نمی شود که دلیلش را بگویید!: گفتم به خاطر این است که معصومیت دوران کودکی را دیگر نداری، نفس و خواسته ها، قضاوت ها، احساس آزمندی و اضافه کردن، جایگزین احساسات هستن و قناعت را گرفته است و کودک درون در گوشه ای از پستوهای درونتان کز کرده است، وگرنه درختان همان درختانند، هوا همان هواست، خورشید همان خورشید و خدا همان خداست.

بچه ها نگاه نمی کنند فردی که به من می خندد و من را در آغوش می گیرد، آیا ثروتمند است، آیا سفید و سیاه است، مسلمان و مسیحی است، کمونیست یا راستگراست، آیا دکترا دارد یا نه، آیا با دوستشان پنج دقیقه قبل دعوا کرده اند و ... آنها هیچ کینه و غروری در دل ندارند، آنها سر یک اسباب بازی دعوا می کنند، اما پنج دقیقهء بعد آن را فراموش می کنند و به آغوش لحظه و خداوند باز می گردند. کودکان هم نفس دارند، اما نفس آنها دقایقی بیشتر آنها را به اسارت خود در نمی آورد. این نفس برای کودکان لازم است که توضیح آن از حوصله این مطلب خارج است. کودکان فقط با چیزی را که دارند آن را زندگی می کنند. آنها ذهنشان شرطی نشده، اما شما ذهنتان شرطی شده است.

آنها بی قید و شرط و هیچ چشم و داشتی به زندگی نگاه می کنند، کم کم که بزرگ می شوند والدین و جامعه ذهن آنها را با آرزو و عقده های ارزان قیمت پر می کنند. با انتظارات بی جا و شدن ها، روان فرزندان خودشان را بیمار می کنند. با مقایسه کردن های غلط غیر علمی و عقلانی احساس خشم و حقارت را در فرزندانشان می کارند و از کوزه همان برون تراود که در اوست!؟

زیرکی های من فکری (بازی های روانی) احساسات پاک و باشکوه دوران کودکی را بی رنگ کرده و خشم، ترس و شخصیت، جایگزین احساسات فطری و طبیعی دوران کودکی می گردند.

دو تا خدا در یک جا نمی گنجند.

انسان باید از سادگی به سادگی برسد و راهی برای خوشبختی، احساس آرامش و سلامتی در فقدان معصومیت و سادگی وجود ندارد.